دیشب دو فیلم کوتاه دیدم که هر دو بسیار برایم جالب بودند و میخواهم با شما به اشتراک بگذارم
{اسپویلر}
فیلم در مورد جوانی هست با موهای بلند که به یک پیرایشگاه میرود. وقتی او در حال انتظار است، گوشی اش را میبینیم که در حال دیدن مدل های مو است که همه موهای بلندی دارند.
بعد از رسیدن نوبتش، روی صندلی مینشیند و قبل از این که حتی مدلی که میخواهد را بگوید، پیرایشگر برایش انتخاب میکند. سپس رویش را از آینه برمیگرداند و شروع به کوتاه کردن مویش میکند.
در انتها، پیرایشگر مویش را به او نشان میدهد و در حالی که موهایش بسیار کوتاه شده است، دو خط داستان پیش می آید.
در یک خط داستان او به پیرایشگر انتقاد میکند و از آنجا خارج میشود، در حال خروج پیرایشگر به او حمله میکند و او را زخمی میکند و در انتها بیهوش روی زمین می افتد
خط داستان دوم واقعیت را نشان میدهد که داستان اول در وافع فکر شخص بوده و به خاطر تصور این پایان، به پیرایشگر چیزی نمیگوید و خارج میشود.
تمام
{/اسپویلر}
برخورد شخص با پیرایشگر در این فیلم برخورد آنچه درست است با احساس درونی انسان است.
پیرایشگر، در حالی که توسط یک مرد میانسال بازی شده، نماد پدر یا ولی است که میداند چه چیزی درست است. در قسمتی از فیلم او میگوید که من بیست سال تجربه دارم و میدانم چه چیزی درست است
شخص، در نقش جوانی که در تصویر ستاره ها به دنبال هویت است، شخصی است که دچار اضطراب است و با نماد موسیقی درد خود را التیام میدهد. این شخص در حالی که توسط بازیگری با سن 30 سال بازی شده، همچنان حامل احساسات شبیه نوجوانی است. موهای بلند نماد احساساتی است که ااما ساختار قدرتمندی ندارد ولی بخشی از آنچیزی است که خود شخص برای خود ساخته.
این برخورد معادل برخورد والدین و نوجوانان است. برخوردی که در آن، احساسات خام ولی قدرتمند نوجوان برای اولین بار خودش را بروز میدهد و از آن طرف والدین با تجربه ی بیشتر آنچیزی که "درست" است را اعمال میکنند.
بخش دیگری که این فیلم کوتاه به آن میپردازد، اضطراب ناشی از فکر کردن به بد ترین شرایط ممکن است که ناشی از این است که شخص میخواهد "خطر" را از خود دور کند. او این کار را با تصور کردن چیزی که فرای وافعیت است در ذهن خود انجام میدهد و در واقع ذهنش از واقعیت سبقت میگیرد. اتفاقاتی در تصوراتش رخ میدهد که شدت بیشتری از آنچه ممکن است اتفاق بیفتد دارند و این باعث میشود که حتی فرصت ابراز به خود ندهد.
بخش دیگری که در این فیلم توجه من را به خودش جلب کرد این بود که پیرایشگر، برای انجام کارش روی شخص را از آینه برگرداند. این با اضافه به این که صحبت او را قطع کرد و برایش تصمیم گرفت همه نشان دهنده این است که اعمال قدرت میتواند به صورتی باشد که حتی حقوق اولیه ی شحص را از او بگیرد و شخصی که آسیب دیده باشد، نمیداند و نمیتواند حتی حقوق اولیه خود را باز گیرد که شاید قبل از این که خیلی دیر شده باشد بتواند جلوی اتفاقات را بگیرد.
فیلم دوم The Raisin
در مورد این فیلم کمی مینویسم.
{اسپویلر}
فیلم در مورد مردی است که با بار سیبزمینی به خانه ی دور افتاده ی خود قدم میزند. او روش زندگی خودش را دارد و از زمان و قیمت آگاه است. میداند که سیبزمینی اش چقدر برایش میماند و چقدر خستگی اش طول میکشد. میداند که زمان پخت یک سیبزمینی به اندازه ی زمان عوض کردن شلوارش است. او از دو چیز متنفر است سنجاب ها و دروغگو ها.
آن روز یک سنجاب به پشت پنجره اش می آید. او تفنگش را برمیدارد تا به شکار سنجاب برود. چون در حال عوض کردن شلوارش بود برای خالی نبودن عریضه زیر شلواری اش را با مشتی کشمش شکلاتی پر میکند. در را که باز میکند یک خانم روبروی در میبیند. از او میپرسد که چه میخواهد و خانم به 5000 کشمش شکلاتی در زیر شلواری اش اشاره میکند.
از آنجایی که او از دروغ گو ها متنفر است، با نشانه گرفتن اسلحه خانم را مجبور میکند که کشمش های شکلاتی را بشمارد. شمارش آنها بعد از زمان طولانی به 4999 ختم میشود.
عصبانی از او میخواهد که توضیح دهد که چرا دروغ گفته است؟
و خانم جوابی ندارد
از او میپرسد که چرا به اینجا آمده است؟
و خانم حامل کیسه ی پولی بوده که او در بازار جا گذاشته است.
از خانم میپرسد که اگر میخواستی این را به اینجا بیاوری چرا پس دروغ گفتی؟
بعد از این که خانم رفت، متوجه میشود که یکی از کشمش های شکلاتی جا مانده بود.
{/اسپویلر}
تقابل کینه و نگاه 0 و 1 به واقعیت غیر کامل زندگی یکی از زوایای فیلم است که شاید بحث خوبی برای اینجا باشد.
مرد با خشمی با اندازه ی غیر قابل توجیه برای موجودی کوچک زندگی میکند.
او برای این که احساس کند که میتواند در بیرون ظاهر شود به خودی خود خودش را کافی نمیبیند و نیاز به "کشمش های شکلاتی" دارد.
او انتظار دارد که انسان ها به اندازه ای که میخواهد دقیق باشند در حالی که بخشی از صحبت های عادی در طیف خاکستری است.
منطق او به اندازه ای برنده است که حتی نیت خیر آن زن برای برگرداندن چیزی که متعلق به او بوده است را برش میدهد.
او با این که فکر میکند میداند که چگونه زندگی کند، با آمدن زن، افسار زندگی اش از دستش خارج میشود و سیبزمینی اش میسوزد، فقط برای این که میخواهد با تمام قدرت آنچه میخواهد را بدست آورد.
شاید باید پرسید که آیا او همیشه این طور بوده است؟